غزل سعدی :
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابســـتن از آن به که ببندی و نپایی
دوســـتان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتــی مرو اندر پی خوبـــان زمانه
ما کجـــــائیم در این بهر تفکر تو کجـــایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهـــل است تحـــمل نکنم بار جـــدایی
حلقــه بر در نتــــوانم زدن از بیم رقیبـــان
این توانـــم که بیــایم ســر کویت بگدایــــی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه برون بردن وکشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی
کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی
تضمین از شهریار :
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی»
مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر غم عشق تو زادم
نغمه ی بلبل شیراز نرفته است زیادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجایی»
تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»
درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»
گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نقطه ایمان
«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»
هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»
چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ی مایی»
سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانه ی مایی»
نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند
«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینه ی کوچک ننمایی»
نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی»
نظرات شما عزیزان: